داستان گیلگمش بخش۱ : فرارسیدن انکیدو (Enkidu)

 

بخش دوم داستان باستانی گیلگمش :

گیلگمش به جهان برون رفت. اما کسی را که در برابر بازوان او یارای ایستادن داشته باشد نیافت، تا به اروک بازگشت. اما مردان اروک در خانه خود زمزمه کردند:« گیلگمش ناقوس خطر را برای سرگرمی خویش می نوازد. خشم او روز و شب نمی شناسد. پسری نزد پدر نمانده است، زیرا گیلگمش همه را می برد. لیکن پادشاه می بایست چوپان مردم خویش باشد. شهوت او باکره ای را به معشوقش خواه دختر جنگاور یا همسر اعیان، وا نمی گذارد. با این همه او خردمند، خوبرو، مصمم و چوپان شهر است.
خدایان نوحهء آنها را شنیدند. خدایان آسمان بسوی خداوندگار اروک، بسوی انو Anu خدای اروک فریاد زدند: « ایزد بانویی او را ساخت: قوی چون گاوی وحشی. کسی تاب ایستادن در برابر بازوانش را ندارد. پسری نزد پدر نمانده است. زیرا گیلگمش همه را می برد و اینچنین است پادشاه، چوپان مردم خویش. شهوت او باکره ای را به معشوقش، خواه دختر جنگاور یا همسر اعیان وا نمی گذارد. وقتی انو نوحه آن ها را شنید، خدایان بسوی ارورو Aruru ایزد بانوی آفرینش بانگ برداشتند: « آه، ارورو، تو او را آفریدی، اینک هماورد او را خلق کن، بگذار مانند او باشد چون بازتابی از وی، همزاد خودش. قلبی پر طوفان در برابر قلبی پر طوفان. بگذار با یکدیگر خوش باشند و اروک را آسوده بگذارند ».
از اینرو ایزدبانو صورتی خیالی در ذهن خویش پنداشت، و آن از مایهء انو Anuی افلاک بود. دستان خود را در آب فرو برد و پاره ای گل برگرفت و آن را در بیابان انداخت و انکیدوی نجیب آفریده شد. خصلت خدای جنگ، خودِ نین اورتا Ninurta در او بود. بدنی نتراشیده داشت. موهای دراز چون زنان داشت که چین و شکن آن مانند موی نیسابا Nisaba ایزدبانوی غله بود. بدنش چون بدن ساموکان Samuquan خدای گله، از موهای درهم بافته پوشیده بود. از انسانها چیزی نمی دانست. از سرزمینهای مزروع بی خبر بود. انکیدو با غزالان در پای تپه ها علف می خورد و با چارپایان هنگام نوشیدن از مانداب ها رقابت می کرد. در شادی نوشیدن آب با گله های وحوش سهیم بود. اما دام گذاری که گله های وحوش وارد قلمرو او شده بودند روزی با او بر سر ماندابی روبرو شد. سه روز با او روبرو شد و دام گذار از شدت ترس خشکیده بود. با گله ای که اسیر کرده بود به خانه برگشت. از شدت ترس گنگ و بی حس شده بود. چهره اش چون چهرهء کسانی که راه درازی پیموده باشند، دگرگون شده بود. با دل پرهراس به پدر گفت:« پدر، مردی است که به دیگران شباهتی ندارد و از تپه ها به زیر می آید. قویترین مرد جهان است گویی موجودی نامیراست که از آسمان آمده است. با چارپایان وحشی بر فراز تپه ها در گشت و گذار است و علف می خورد. در سرزمین شما می گردد و بسوی چشمه ها می آید. من می ترسم و جرأت نزدیک شدن بدو را ندارم. او چاله هایی را که کنده ام پر می کند و تله هایی را که برای جانوران گذاشته ام پاره می کند. او به چارپایان کمک می کند تا فرار کنند و اینک آنها از چنگم می گریزند ».
پدرش زبان به سخن گشود و به دام گذار گفت:« پسرم، گیلگمش در اروک می زید، تا کنون کسی بر وی غالب نگشته است، او چون ستاره ای از ملکوت نیرومند است. به اروک برو، گیلگمش را بیاب و قدرت این انسان وحشی را نزد وی بستای. از او بخواه تا از معبد عشق، یک روسپی- نوباوهء لذت، به تو بسپارد. با او باز گرد و بگذار تا قدرت زن بر این مرد چیره گردد. هنگامی که وی بار دیگر برای نوشیدن آب از چشمه ها به زیر می آید، او را در آغوش خواهد گرفت و آنگاه، چارپایان وحشی وی را خواهند راند ».
از اینرو دام گذار عازم سفر به اروک شد و خود را به گیلگمش معرفی کرد و گفت:« مردی بی مانند اینک در چراگاه در تکاپوست. چون ستاره ای از ملکوت نیرومند است و من بیمناکم از آنکه بدو روی نمایم. او به جانوران وحشی کمک می کند تا فرار کنند. چاله هایی را که کنده ام پر می کند و تله هایم را خراب می کند ». گیلگمش گفت:« دام گذار، برگرد و با خود یک روسپی – نوباوهء لذت، همراه ببر، او در کنار چشمه وی را در آغوش خواهد گرفت و گله وحوش بیگمان او را از خود خواهد راند ».
این بار دام گذار، به همراه یک روسپی بازگشت. پس از یک سفر سه روزه به کنار چشمه رسیدند و آنجا نشستند. روسپی و دام گذار روبروی هم نشستند و در انتظار آمدن وحوش ماندند. روز اول و روز دوم در انتظار گذشت. اما روز سوم گله رسید، آنها برای نوشیدن آب پایین آمدند و انکیدو در میانشان بود. آفریدگان کوچک وحشی دشتها و نیز انکیدو که با غزالان علف می خورد و در کوه ها چشم به دنیا گشوده بود، از نوشیدن آب مسرور بودند. وقتی روسپی مرد وحشی را دید، او داشت از راه دور به تپه ها نزدیک می شد. دام گذار به او گفت:« او اینجاست. اینک ای زن، سینه هایت را برهنه ساز، شرمگین مباش، عشق او را پذیرا باش و آن را به تأخیر میفکن. بگذار او تو را آماده ببیند و بگذار مالک وجودت گردد. وقتی او نزدیک شد، پوشش از خود برافکن و با وی آرام گیر. به او این مرد وحشی، هنر زنانه ات را بیاموز. زیرا هنگامی که عشق بسوی تو میل می کند، چارپایانی که در زندگی تپه ها با وی شریک بودند، او را خواهند راند ».
روسپی از تنهایی با او شرمسار نبود. او خود را آماده ساخت و به پیشواز شیفتگی او رفت. عشق را در مرد وحشی برانگیخت و به او هنر زنان را آموخت. آنها شش روز و هفت شب با یکدیگر آرمیدند، چون انکیدو موطن خود را در تپه ها از یاد برده بود. اما هنگامی که خرسند گشت به میان چارپایان وحشی بازگشت. آنگاه وقتی غزالها او را دیدند، از وی رمیدند. وقتی آفریدگان وحشی او را دیدند گریختند. انکیدو به دنبالشان رفت، اما گویی جسمش به رشته ای بند بود. هنگامی که شروع به دویدن کرد زانوانش سست شدند. چالاکی او از میان رفته بود و اندیشه یک انسان در دلش بود.از اینرو بازگشت و پیش پای زن نشست و به دقت به گفتار وی گوش فرا داد:« انکیدو تو عاقل هستی و اینک چون خدایان شده ای، چرا می خواهی با چارپایان در تپه ها وحشیانه بگریزی؟ با من بیا، من تو را به اروک بلند حصار خواهم برد. به معبد متبرک ایشتر و انو که از آن عشق و ملکوت است: آنجا گیلگمش می زید کسی که بسیار نیرومند است و چون گاوی وحشی بر مردم فرمان می راند ».
وقتی سخنان او به پایان رسید، انکیدو پذیرفت، او نیاز به یک مونس داشت. کسی که راز دل او را دریابد،« ای زن، بیا و مرا به معبد مقدس ببر. به خانه انو و ایشتر، به جایی که در آن گیلگمش خداوندگار مردم است.» من با او شجاعانه نبرد خواهم کرد و با صدای بلند در اروک فریاد خواهم زد « اینجا من نیرومند ترینم. من آمده ام تا نظم گذشته را درهم ریزم. من کسی که در کوه ها زاده شده است، من نیرومندترینم ».
روسپی گفت:« بگذار برویم، و بگذار او چهره ات را ببیند. من خوب می دانم که گیلگمش در کجای اروک بزرگ است. آه، انکیدو، آنجا همه مردم جامه های فاخر پوشیده اند. هر روز جشنی است. منظره مردان جوان و دختران شگفت آور است. چه خوش است رایحه آنان! تمام بزرگان از بستر برخاسته اند. آه، انکیدو که دوستدار زندگی هستی، گیلگمش را به تو نشان خواهم داد. او مردی شادمان است. به او که در مردانگی خیره کننده خویش شاد است خواهی نگریست. جسم او در قدرت و بلوغ فارغ از هر عیب است. او هیچگاه در شب یا روز نمی آرمد. او از تو نیرومندتر است. پس لافزنی را رها کن. شمش خورشید پرشکوه الطاف خود را نثار گیلگمش کرد و انوی ملکوت و ان لیل Enlil و اِآ Ea ی خردمند به او درک عمیق بخشیده اند. به تو می گویم حتی پیش از آنکه تو از عالم وحوش بدرآیی گیلگمش در رویاهایش می دانست که تو می آیی ».
گیلگمش، در این هنگام برخاست تا رویایش را به مادرش نین سون Ninsun یکی از خدایان خردمند بازگوید:« مادر دیشب خوابی دیدم. بس شادمان بودم. قهرمانان جوان بر گردم بودند و من در میان شب زیر ستارگان ثابت گام می زدم و ناگهان شهابی از انبان انو Anu از آسمان به زیر افتاد. کوشیدم آن را بردارم اما بسی سنگین بود. همه مردم اروک برای دیدن آن گرد آمدند. عوام به یکدیگر تنه می زدند و خواص هجوم آورده بودند تا پای آن را ببوسند، و نزد من جاذبه آن چون عشق زنی بود. آنها مرا یاری دادند. من پیشانی ام را با دستاری بستم و با تسمه آن را از جا کندم و برای تو آوردم و تو خود، آن را ( برادرم ) خواندی ».
سپس نین سون Ninsun که از خرد بهره بسیار داشت به گیلگمش گفت:« چیزی که تو دیده ای، این ستاره آسمانی که در برابرش، گویی که زنی باشد، به زانو در آمده ای، یار و همراه نیرومندی است که به دوستش در هنگام نیاز یاری می رساند. او از نیرومندترین آفریدگان وحشی است. در چمنزاران زاده است و تپه های وحشی او را پرورده اند. دیدار او مایه خوشوقتی تو خواهد بود. قدرت او چون قدرت یکی از میزبانان آسمانی است. معنای خواب تو این است ».
گیلگمش گفت:« مادر خوابی دیگر نیز دیدم، در خیابان های اروک بلند حصار، تبری افتاده بود که شکلی عجیب داشت و مردم به دور آن گرد آمده بودند … با دیدن آن شادمان شدم و تا جایی که توانستم بسوی آن خم شدم. آن را چون زنی دوست می داشتم و بر کنار خود آویختم. نین سون گفت:« تبری که تو دیدی و نیرومند، بسان عشق زنی تو را بسوی خود کشید، همراهی است که به تو خواهم داد و او با قدرتش که همچون قدرت یکی از میزبانان آسمانی است خواهد آمد. او همدم دلاوری است که دوستش را در هنگام نیاز خواهد رهانید. گیلگمش به مادرش گفت:« اگر تقدیر چنین حکم رانده است، پس یار و همراه از آن من خواهد بود ».
در این هنگام روسپی به انکیدو گفت:« وقتی به تو می نگرم گویی همچون خدایان شده ای. چرا می خواهی با چارپایان در تپه ها دیوانه وار بگریزی؟ از زمین، بستر چوپان برخیز. انکیدو به دقت به سخنان او گوش فرا داد. به او پند خوبی داده بود. روسپی لباس خود را به دو نیم کرد، بانیمی او را پوشاند و با نیم دیگر خود را و دست او را گرفت و چون مادری او را بسوی گله وآخور شبانان برد. در آنجا شبانها برای دیدن او ازدحام کرده بودند. نان پیش او گذاشتند، اما انکیدو فقط می توانست از شیر جانوران وحشی تغذیه کند. در دشواری اینکه چه بکند یا چگونه نان بخورد و شراب تند بنوشد، مِن و مِن کرد و هاج و واج ماند. سپس زن گفت:« انکیدو نان بخور، که ستون زندگی است، و شراب تند بنوش که رسم شهر این است.» پس او خورد تا آکنده شد و هفت جام از شراب تند نوشید، طربناک شد، قلب او به وجد آمد وچهره اش درخشیدن گرفت. موی درهم بافته بدنش را سترد و با روغن بدنش را چرب کرد. انکیدو به انسان بدل گشته بود. اما وقتی که لباس انسان ها را به تن کرد بسان داماد شد. سلاح برگرفت تا شیر را شکار کند و چوپانان بتوانند هنگام شب بیارمند. گرگها و شیرها را اسیر کرد و شبان در آسایش آرمید. انکیدو مردی که در قدرت همتایی نداشت نگهبان آنها بود.
از زندگی با چوپانها خوشحال بود تا روزی که چشم گشود و مردی را دید که به او نزدیک می شود. به روسپی گفت:« ای زن، آن مرد را به اینجا بیاور، دلیل آمدنش چیست؟ می خواهم نام او را بدانم. او رفت و بدان مرد گفت:« آقا هدف شما از این سفر طاقت فرسا چیست؟» مرد خطاب به انکیدو پاسخ داد:« گیلگمش وارد خانه اجتماعات مردم شده است. همه با صدای طبلها گرد آمده اند تا عروسی برگزینند. اما گیلگمش آنان را به تمسخر گرفته است. او در اروک اعمال شگفتی انجام می دهد. او می خواهد اولین همراه عروس باشد. مرتبه نخست از آن او باشد و شوهر بدنبال وی بیاید. چون این قاعده ای است که توسط خدایان از زمان بریدن بند ناف مقرر شده است. اما اینک که طبل ها به نشانه گزینش عروس نواخته می شوند شهر در آه و ناله است. با شنیدن این سخنان رنگ از چهره انکیدو پرید.« من به مکانی که در آن گیلگمش بر مردم حکم می راند خواهم رفت، با جسارت با او درخواهم آمیخت و با صدای بلند در اروک فریاد خواهم زد:« من آمده ام تا نظم دنیای قدیم را درهم بریزم چون در اینجا من نیرومندترین هستم ». آنگاه انکیدو و زن که از پی وی روان بود، براه افتادند. او به اروک و بازار بزرگ آن وارد شد. مردم به خیابانی در اروک بلند حصار که او در آن ایستاده بود هجوم بردند. مردم به یکدیگر تنه می زدند و در باره او می گفتند:« او هماورد گیلگمش است، کوتاهتر است، استخوان درشت تر است ». « کسی است که از شیر چارپایان وحشی نوشیده است. قدرت او از همه بیشتر است ». مردان به شادی پرداختند: اینک گیلگمش حریف خود را یافته است. این بزرگ، این قهرمانی که زیبایی او چون خدایان است. او حتی برای گیلگمش نیز حریفی قدر است.
در اروک مراسم بستر ازدواج آنسان که شایسته ایزد بانوی عشق بود به انجام رسید. عروس درانتظار داماد ماند. اما شب هنگام گیلگمش برخاست و بسوی خانه رفت. سپس انکیدو قدم پیش نهاد در خیابان ایستاد و راه او را بست. گیلگمش پهلوانانه بازآمد و انکیدو با او در کنار در روبرو شد. پایش را پیش گذاشت و مانع ورود گیلگمش به خانه شد. پس همدیگر را چون ورزا گرفتند و درآویختند. چارچوب در را خرد کردند و دیوارها را بلرزه درآوردند. گیلگمش کف پایش را روی زمین گذارد، زانویش را خم کرد و با چرخشی انکیدو را به زمین افکند، سپس خشمش به سرعت فرو نشست. وقتی انکیدو به زمین افکنده شد به گیلگمش گفت:« مانند تو در جهان نیست، نین سون کسی که به اندازه گاوِ آخور نیرومند است، مادری است که تو را زاده است و اینک تو سر آمد همه مردان هستی و ان لیل به تو فرمانروایی بخشیده است. چون قدرت تو فراتر از قدرت همه مردان است.» به این ترتیب انکیدو و گیلگمش یکدیگر را در آغوش گرفتند و دوستی آنها اساسی محکم گرفت.

تاریخ ما، اِنی کاظمی

عضویت
اطلاع از
guest

1 نظر
پرامتیازترین
جدیدترین قدیمی‌ترین
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها
شهرام 42

سلام دوست عزیز من نمیدانم با کلمات چگونه لذت خود را از خواندن داستانی قدیمی توصیف کنم . فقط میگویم مرسی دوست من مرسی